صبح آفتاب نزده، مارش عزا در سراسر شهر طنین انداخت. ناقوسهای عزا در کلیساها به صدا درآمد. زمزمه مردمی که از خیابانهای نیمه تاریک به طرف کلیسا میرفتند، حکایت از این داشت که مادر «عالیجناب» در کاخ مردهاند.
سراسر کشور غرق در ماتم و عزا شد و دریایی از پرچمهای سیاه به حالت نیمه افراشته درآمد. جنازه را به ملبس به لباس سفید فرشتگان در شهر گرداندند، بیآن که تاریخ دفن را مشخص کنند تا این که «عالیجناب» اعلام فرمودند مادرشان هرگز دفن نخواهد شد بلکه در کلیه مراسم و تشریفات لشکری و کشوری در کنار ایشان خواهد نشست.
روزهای اول پیشخدمتها به راحتی میتوانستند جنازه را بیارایند و بر آن لباس بپوشانند و آن را سمت راست «عالیجناب» به شکل آبرومندانهای بنشانند اما به دلیل نامرغوب بودن جنس مومیایی وطنی، پس از مدت کوتاهی بوی تعفن بسیار مشمئز کننده شد.
در میهمانیهای رسمی، بانوان از ترس آن که مبادا خاطر مبارک «عالیجناب» آزرده شود، استفراغ خود را میبلعیدند. مقامات عالی هم با ضربههای موسیقی سر خود را به چپ و راست میجنباندند. آقایان هم در کاخ مطابق معمول رفتار میکردند و گاهی لذیذترین لقمهها را از بشقاب خود به بانو تقدیم میکردند. سفرا هنوز مجبور بودند به دستبوس بانو بروند. هر چند وقتی دست جواهر نشان را میگرفتند، گوشت گندیده سبز مردار به دستهایشان میچسبید.
بانو با نقابی که به چهره کشیده بودند، با آرامش و وقار تمام شاهد فساد و پوسیدگی خود بودند و بیدریغ هوا را مسموم میکردند و با گوشهای تیز خود شق و رق به سر درهای روحانی دربار و خطابیههای اغوا کننده سفیر زنباره فلان کشور گوش میسپردند و در صندلی مجلل خود لم میدادند.
بالاخره روزی رسید که خدمتکاران روژ لب و گونه را مستقیمن به استخوان بانو میمالیدند و موهای خشک و رنگ باخته را با کلاه گیس زرق و برقدار میپوشاندند. دست او را صاف نگه داشته بودند تا همیشه آماده دستبوسی باشد.
زمانی که سفیر مرگ بار دیگر در دربار زانو زد و یک بار دیگر ناقوسهای عزا در کلیسا به صدا درآمد و مرگ بانوی اول مملکت اعلام شد، وزرا، سفرا و مقامات صاحب نفوذ کاملن به بوی گند مردار و کرمهایی که توی بشقاب و استکانهای مشروبشان میلولیدند، خو گرفته بودند.
خطوط جاده در "انبوه" دشتها گم بود (در راه مراغه به سهند)
جایی میان بیخودی و کشف
فرصت سبز حیات (باغهای سیب روستاهای اطراف سهند)
پناهگاه (قله سهند)
وقتی به سهمی که از لحظههای تنهاییم بهم میرسه نگاه میکنم، میبینم از یه پیالهی خالی خالی چیزی سر ریز نمیشه. اینجا شناختن یا نشناختن، بودن یا نبودن خیلی بیشتر به چشم میاد. نوشتههای خاک خورده عطسه میزنند و نفس تازه میکنند و دیگه دلشون از این همه سکوتشون نمیگیره، پس سلام به حرف و کلمه، سلام به آتش نامیرای عشق...
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست.... سخن شناس نیی جان من خطا اینجاست
ســـــرم بـــه دنیا و عقبــــا فـــــرو نمـــیآیــد.... تبـارک الله از ایـــن فتنــهها که در سرماست
در انـــدرون مـــــن خستــه دل ندانم کیست.... که من خموشم و او در فغـان و در غوغاست
دلــم ز پــــرده بـــرون شد کجایی ای مطـرب.... بنال هان که از ایـــن پــرده کار ما به نواست
مــــرا بــــه کــــار جهــــان هـرگز التفات نبـود.... رخ تــو در نظــــرم چنیـــــن خوشش آراست
نخفتـــهام ز خیالــــی کـــه میپـــزد دل مـن.... خمار صــــد شبــــه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلــــوده شــد ز خــون دلـم.... گـرم به باده بشوییدحق به دست شماست
از آن به دیــــر مغانـــــم عــــــزیـــز مــیدارند.... که آتشـــی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه راه بــود کــــه در پــرده میزد آن مطـرب.... کــــه رفت عمـــر و هنوزم دماغ پر ز هواست
نـــدای عشق تـــو دیشب در انـدرون دادنـد.... فضـــای سینــــه حافظ هنــــوز پـر ز صداست